کد مطلب:230592 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:220

نمی بینمت و می بینی ام ...
نمی بینمت

به چشمی كه آلوده ی دیدن های كور است.

و می بینی ام

به چشی كه همه ی هستی را تماشا می كند.

آمده ام با درك و فهم تجسم و تجسد

و می خواهم صید معنا را به تور ماده در آورم.

كودكانه در فضای آسمانی حرمت

به جستجوی آداب زمینی ام

نمی بینمت

به چشمی كه تیر خورده و زخمی نگاه های ناپاك است.

و می بینی ام

به چشمی كه چون خورشید بر پاكی های بالنده می تابد

نمی شنوم صدای محبت و لطف را

به گوشی كه از ازدحام هیاهوهای بی معنی آزرده است



[ صفحه 36]



و می شنوی ناله ی دردمندانه ی نیازم را

به گوشی كه تنها در آن آوای ملكوت راه دارد

چگونه قامت ناراست من

چگونه چهره ی ناخوش من

چگونه رفتار ناسزاوار من

در پنجره ی آن نگاه آسمانی می نشیند ؟

چگونه صدای ناخوشایند من

چگونه ناله ی آزارنده ی من

چگونه پژواك آلودگی های من

به آن سر سرای شنوایی ملكوت بار می یابد ؟

هستی ...

و از همه حاضرتر

نزدیكی ...

و از همه آشناتر

و چار سوی از بوی تو معطر است.

من كه بار آلودگی ها و بیماری ها و زخم خوردگی هایم را به میهمانی عنایت تو آورده ام، چگونه لایق این حضور پاك و اهورایی ام ؟

من كه مسافر اغواهای سیاه ابلیس بوده ام، چگونه در منزلگاه اطمینان یزدانی تو راه دارم ؟

من با پریشانی ها، آشفتگی ها، حیرانی هایم



[ صفحه 37]



رسیدم

و اینك با سكون و آرامش لاهوتی حرم امن تو قرار گرفته ام

رمز این معما چیست، جز ثبت نام من در دیوان توحید و تعبد ؟

چون به بندگی خداوند آمدم

خداوند درها را برایم گشود

چون از خداوند خواستم

خداوند راه را به من نشان داد

و چون از پروردگار به تضرع و نیاز

تمنای نجات و رستگاری كردم

نام پریشان مرا در دفتر آرامش و آسایش زیارت تو نوشت

نمی بینم

قامت دلارای بنده نوازی تو را

و می بینی

رخسار پریشان امیدواری ام را

نمی شنوم

آهنگ دلپذیر پاسخ تو را

و می شنوی

زمزمه ی آشفته ی خواهش مرا

هستی و از همه نزدیك تر



[ صفحه 38]



می آیی و از همه آشناتر

می نوازی و از همه مهربان تر

با تمام وجود

با همه ی باور و یقین

با كمال ایمان و اعتقادم

شهادت می دهم كه تو می بینی

این مسافر خسته و دلبسته را

كه با دنیایی آرزو خود را پریشان به دارالأمان تو رسانده است

و اینك كوله بار آشفتگی هایش را بر زمین نهاده

و در برابر ایوان طلای حرم تو، مس زنگار گرفته ی دل پریشان را بر دست دارد.

شهادت می دهم اینك تو از بلندای كرامت و لطف

این قامت رنجور را می بینی

شهادت می دهم اینك تو این سلام ناچیز را پاسخ عنایت می دهی

شهادت می دهم اینك تو این صدای ضعیف و خسته را می شنوی

چه كنم كه ظرف شكسته و گل آلوده و حقیر این وجود ناپاك

قابل آن سیل خروشان حضور قدسی نیست

آن آبشار لطف و عنایت در این حجم اندك نمی گنجد



[ صفحه 39]



آن باران بی پایان در این مجال اندك ...

چه كنم كه تقدیر ماده، حقیقت معنا را بر نمی تابد

اما آن میزبان بزرگ كه مرا به این میهمانی كریمانه فراخوانده است ...

آن مهربان قدیم كه باز هم مثل همیشه دست كوچك پای ناتوانم را گرفته و قدم به قدم تا این خانه آورده است ...

بسیار بسیار بزرگ تر از آن است كه دست خالی بازگرداند

و بر سر این سفره هیچ جامی به این تشنگی مكرر ننوشاند

چه می كند خداوند با این معمای تو در تو

یك آسمان باران را چگونه در این كاسه ی كوچك می گنجاند ؟

یك دریا سیل را چگونه در این شیار ظریف جای می دهد ؟

یك بیابان تشنگی را چگونه از آن آبشار زلال سیراب می كند ؟

در گوش مادی من چگونه طنین آن آوای ملكوتی را جان می بخشد ؟

در چشم مادی من چگونه روح جلوه های رنگارنگ آن سیمای قدسی را می دمد ؟

میهمانی پایان ندارد

خداوند دریچه های دلم را می گشاید



[ صفحه 40]



چشمم، به ظاهر هیچ نمی بیند

گوشم، به ظاهر هیچ نمی شنود

اما ...

در دل كوچكم بزمی بزرگ برپاست

می آیم

با همه ی آشفتگی و پریشانی

و چون همیشه

آشناتر از همیشه

مهربان تر از همیشه

آغوش مهر و لطف می گشایی

و این مسافر خسته و بیمار و غبار گرفته را

در سایه سار عنایت خود پناه می دهی

اینك ...

هم پاسخ مهربان و گرم و سلام ناقابل خود را می یابم

هم صدای آشنا و صمیمی لطف تو را می شنوم

هم چهره ی دلارای بخشش و بخشایش تو را می بینم.

شهادت می دهم كه چنین است ...



[ صفحه 41]